در آغوش زندگی

ساخت وبلاگ
دامن بلند خاکستری ام را با مشت گرفته بودم و پشت سر پدرت پله ها دو تا یکی می دویدیم و میخندیدم. آن روز کسی خانه نبود و پدرت با شیطنت کلید خانه عموجان را جلویم تکان داد و رفتیم سر وقت تار خوش رنگ و لعابش و زدیم و رقصیدیم و زدیم و رقصیدیم. نوبتی رو به روی هم می نشستیم و یکی تار میزد و یکی تخمه می شکست و تشویق می کرد. 

آن روز زندگی را بغل کردم.

در زندگی، عشق بهاست.....
ما را در سایت در زندگی، عشق بهاست.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : welifez بازدید : 190 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 14:31