خداوند حافظ تمام بام های شهرمان باشد..

ساخت وبلاگ
اولین برف زمستان شروع به باریدن کرده بود. اوایل صبح بود. در تاریکی نسبی خانه با فاصله زیاد رو به روی هم نشسته بودیم. یکی از آن روزهایی بود که با بی رحمی تمام نگاهش میکردم و جز لبخندی که نشان از بی تفاوتی محض بود چیزی در چنته نداشتم. آن روز رهایش کردم. گذاشتم در سرما برود. در سرما بماند. فقط یک آغوش همه چیز را در خود حل می کرد. فقط یک آغوش! بی جهت نیست که قدیمی ها اسمش را معجزه گذاشه اند! به ولله معجزه می کند.. اما من همان را هم از او دریغ کردم..

بعد از یک قهر طولانی، اولین بوسه مان روی پشت بام خانه ای بلند بود. آن روز بعد از مدت ها دوباره جان گرفتم. آن لحظه حس کردم مانند جسد یخ زده ای هستم که جان گرفته. که زنده شده. که نور به قلبم تابیده شده! کاش پدرت می دانست که نور و جان من از اوست..

21. بهمن. جان گرفتن.

در زندگی، عشق بهاست.....
ما را در سایت در زندگی، عشق بهاست.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : welifez بازدید : 209 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 14:31